بعد از مدتها به مغازه یکی از دوستان رفته بودم تا احوالی بپرسم
هنوز صحبتهای عادی گل نکرده بود که مردی عصا بدست برای گرفتن کمک و دادن خبر عمل جراحی ای که فردا داشت رشته کلاممان را برید
مطمئنا از قبل همدیگه رو می شناختن
چون با رفتنش ، دوستم شروع کرد به شرح بدبختیهای زندگی اون مرد
از اینکه کاسب بوده
بعد چطور ورشکست شده
چه بیماری هایی داره
اینکه اگه کمک چند نفر نبود و یک خانه محقر در پایین ترین نقطه شهر براش نخریده بودن الان باید کنار خیابون می خوابید
اینکه کمیته بهش کمک مختصری میکنه
دو تا پسر خیلی ناز و درس خون داره
و خلاصه آنچه که برای ریش شدن دل آدم لازم بود
و ادامه داد
آخه یک نفر دو نفر نیستند
نمیدونم چکار کنم
مگه ما هم چقد توانایی کمک داریم
کاش اینقدر میداشتیم که به همه کمک می کردیم
و در حالی که برای یک لحظه چشاش برق می زد گفت:
اگه داشته باشی
نمیدونی که بخشیدن چه لذتی داره
ضمن احترامی که برای گفته هاش قائل هستم
احساس بدی بهم دست داد
و یکبار دیگه (منیت ) رو دیدم
که در قالبی به ظاهر موجه
لذت جستجو می کرد